NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
محمد پورغلامی در صفحه خود در گوگل پلاس نوشت: یکی از دوستهایم که دانشجوی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران بود، تعریف میکرد که در یکی از روزهای اولیهی آشوبهای سال 88، سبزیها فقط به این دلیل که قیافهام به بچه مذهبیها میخورد، وسط خیابان به جانم افتادند و سرم را شکستند. میگفت با همان سر شکسته و خونین رفتم دانشکده. جلاییپور را در راهروی دانشکده دیدم. گفتم: استاد میبینید با من چه کار کردند؟! جلاییپور هم که نمیدانست ماجرا از چه قرار است گفت: ای فلانفلانشدههای دیکتاتور! ببین با این بچه معصوم چی کار کردند! گفتم: استاد! واقعا برای چی اینطوری میکنند؟ گفت: اینها از نظر تئوریک دیگر به آخر خط رسیدند، این حکومت دیگر روزهای آخر عمرش است، این سرشکستنها و باتومها نشانهی اوج حماقت آنهاست، اینها یک مشت احمق زبان نفهماند که جز خشونت چیزی سرشان نمیشود و ...
دوستم میگوید من که دیدم جلایی پور دارد خوب فحش می دهد، گذاشتم همینطور فحش و بد و بیراه بدهد تا خسته شود. وقتی حرفهاش تمام شد گفتم: استاد ببخشید! احتمالا سوءتفاهم شده، آن کسانی که به جان من افتادند و سرم را شکستند، حکومتیها نبودند، طرفداران موسوی بودند، آن هم فقط به این دلیل که قیافهام با آنها فرق داشت.
میگفت تا این را به جلاییپور گفتم، انگار که برق سه فاز او را گرفته باشد، خشکش زد و تا یک دقیقه هاج و واج مانده بود که چه بگوید! بعد از یک دقیقه گفت: حالا فعلا بیا بریم اتاق من یه چایی بخوریم تا ببینم چی شده... [ سه شنبه 93/10/9 ] [ 10:26 عصر ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|